.هفت صبح جمعه باید خواند
راست گفت مادرت، امّا
یک روایت هفت می گوید
یک روایت هم چهل هفته.
از روایتها یکی هفتاد هم گفته.
تو شروع از هفت کن،بعدش چهل بعد از چهل،هفتاد
بعد هم تا هفتصد،نومید،شیطان است.!
باز روزی دیگر است این،یا شبی دیگر
خوب یادم نیست.
در حیاط کوچک پائیز،در زندان،
باز می رفتیم و می رفتیم
در طواف خویش دور حوض خالی،باز
می خموشیدیم و می گفتیم.
گفت ناگه:حضرت !»
میر فخرا سلمکی،آن رند مخاطب بود
حضرت !
کو ببیند،این دعا را مادرم آورده از قزوین.»
-کاغذی را پر خط کج مج نشانش داد-
.پیرزن می گفت:
هفت صبح جمعه من،پیش از نماز صبح و بعد از آن
این دعا را با وضو باید بخوانم،او به من گفت
بعد از آن دیگر یقین آزاد خواهی شد.
پیر زن به پیر وپیغمبر قسم می خورد.
او به من می گفت دیگر غم مخور فرزند!
گرچه می دانم خودش بسیار غم می خورد.
این دعا را،کو شما بی زحمت.»
آنگه دست پیش آورد.
و دعا را داد
چشمهایش برق می زد،با فروغی شاد.
و امیدش ساطع از چشمان پرسنده،نگه می کرد.
-کو،ببینم،گرگلی خان!»
و گرفت آن را
میر فخرا،آن سیه تاج عرب بر سر.
و نگاهی بر دعا افکند،
از پس ته استکانی عینکش،بر چشم نا باور.
ما هم ساکت،دخو بی تاب
مثل این که ناگهان برده است
کائنات را،بیش از خموشی، خواب.
چند لحظه بعد،
میر فخرا،شور خند شیطنت پرتو فکن بر روی،
دست بر دوش دخو هشته،
و خطابش رو به دیگر سوی؛
چشم خندی شوخش اندر چهره،شادان گفت:
-بچه ها! مژده!
گرگلی خان هم مرخص شد!
اینهاش!این خطّ آزادیش،
بی کم و بی کاستی،به به!
خوش به حالت،مرد!
به خدا باید همین را می خواستی! به به!
راستی به به!
راست گفته مادرت،این مایۀ شادی است.
این دعای خاص زندانی،
بی نظیر است و مجرّب،خط آزادی است.
این دعا واضح بگویم،از امام هفتم ما مردم شیعه است.
که اسیر حبس هارون بود.
حضرت موسای کاظم(ع)،جانشین حضرت صادق(ع)
این دعا از اوست،با تأثیر صد لشکر.
بر کف اقلیم هشتم،در صف م.
این یکی از آن دعاهایی است
که نباید هیچ در تأثیر آن شک داشت.»
برق چشمان دخو هر لحظه می افزود.
نیش او تا بیخ گوشش بود.
.گرگلی خان!خوش به حالت،خوش به احوالت.
این دعا را هفت صبح جمعه باید خواند.
راست گفته مادرت، امّا
یک روایت هفت می گوید؛
یک روایت هم چهل هفته.
از روایتها یکی هفتاد هم گفته.
لیک شرط احتیاط و احوط آن است از روایتها،
که پس از هفت وچل وهفتاد،
باز از هفت آمده ،تا هفتصد رفته.
تو شروع از هفت کن،بعدش چهل،بعد از چهل، هفتاد
بعد هم تا هفتصد،نومید،شیطان است.
حضرت موسی بن جعفر(ع) هم،که گویند این دعا از اوست
سالهای آزگاری را که در زندان هارون بود،
بستۀ زنجیر آن بی دین ملعون بود؛
این دعای پر اثر،حرز مجرّب را
صبحهای جمعه می خواند،شبها نیز
التجا بر حضرت بی چون حق می برد.
چند سالی این دعا را خواند؛
عاقبت هم گوشۀ زندان هارون مُرد!»
نیش تا گوش دخو رفته
ناگهان جمع آمد وافسرد.
خوشۀ روشن در او شد ناگهان، با داس تاریکی.
برق چشمانش پرید و چهره اش پژمرد.
در دلم گفتم:
میرفخرا!آی بیرحم!این چه کاری بود؟
گرچه من هم این حقیقت را پذیرایم که می گویند
رشتۀ امید بی حاصل گسستن،بهتر از بیهوده دل بستن.
هم پذیرم این که از بن بست مطلق بگسلی پیوند،
تا مگر شاید
بار دیگر جد وجهدی و کند وکاوت،جزم
از مسیر دیگری راهیت بگشاید.
لیکن این بیرحمی آیا نیست،کاینسان سخت
بر چنان مردی،چنین ضربت فرود آید؟
واجب است آیا
که حقیقت این چنین تلخ وگزنده چهره بنماید؟
جدّت از تو نگذرد، ای سیّد بیرحم!
در دلم بر میرفخرا، می خروشیدم.
باز می دیدم،
اینکه او خود مرد این وادی است.
فن او این است:ایمان والهیّات
او یقین بهتر زمن داند چه باید کرد
و کدامین شیوه راهش نیست
و نشاید کرد
باز چون دیدم دخو چون است،جانم سوخت.
و دلم در دوزخی،با خویش تنها ماند.
خندۀ شوق دخو،که تکه ای کِش بود_تا گوشش کشیده سخت_
بعد از آن بیرحمی ناگاه و غافلگیر
کش رها شد،ناگهان برگشت
وزرهایی شکل او بی شکل شد،واماند
نقد عهد از عهدۀ امروز،چون چنبر
در خم تعلیق فردا ماند.
آی بیرحم و مرّوت میرفخرا، آی!»
در سکوت سرد و تاریک دخو خاموش و گویا ماند.
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمیگنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید
در جان خراب من جز یار نمیگنجد
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمیگیرد، تیمار نمیگنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
شیدای جمال او در خلد نیارامد
مشتاق لقای او در نار نمیگنجد
چون پرده براندازد عالم به سر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمیگنجد
جانم در دل میزد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمیگنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمیگنجد
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
تنگ است، از آن در وی اغیار نمیگنجد
در دیدهٔ پر آبم جز یار نمیآید
وندر دلم از مستی جز یار نمیگنجد
با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمییابد، تیمار نمیگنجد
جان در تنم ار بیدوست هربار نمیگنجد
از غایت تنگ آمد کین بار نمیگنجد
کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمیگنجد
چون طره برافشاند این روی بپوشاند
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمیگنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمیگنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمیگنجد
خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمیگنجد
درباره این سایت