کاری است قوی ز خود بریدن خود را به فنای محض دیدن مانند قلم زبان بریده بر لوح فنا به سر دویدن صد تنگ شکر چشیده هر دم پس کرده سؤال از چشیدن این راز شگرف پی ببردن وانگاه ز خویش پی بریدن صد توبه به یک نفس شکستن صد پرده به یک زمان دریدن در میکده دست بر گشادن با ساقی روح می کشیدن در پرتو دوست همچو شمعی در خود به رسیدن و رسیدن بی خویش شدن ز هستی خویش در هستی او بیارمیدن همچون عطار عشق او را بر هستی خویشتن گزیدن این دعا را مادرم آورده از قزوین
غزل شمارهٔ ۵۶ جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
غزل شمارهٔ ۵۷ امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
ز ,هستی ,خویش ,صد ,بریدن ,پی ,خود بریدن ,به یک ,ز خود ,کاری است ,قوی ز
درباره این سایت