عشق را بیخویشتن باید شدن نفس خود را راهزن باید شدن بت بود در راه او هرچه آن نه اوست در ره او بتشکن باید شدن زلف جانان را شکن بیش از حد است کافر یک یک شکن باید شدن تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک دور دور از خویشتن باید شدن در نگنجد ما و من در راه او در رهش بی ما و من باید شدن دوست چون هرگز نیاید در وطن عاشقان را بی وطن باید شدن در ره او بر امید وصل او خاک راه تن به تن باید شدن همچو لاله غرقه در خون جگر زنده در زیر کفن باید شدن در ره او چون دویی را راه نیست با این دعا را مادرم آورده از قزوین
غزل شمارهٔ ۵۶ جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
غزل شمارهٔ ۵۷ امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
شدن ,راه ,ره ,عشق ,تن ,شکن ,باید شدن ,در ره ,ره او ,شدن در ,راه او
درباره این سایت